رمان
یکی دیگر از زیباترین رمانهای ایرانی که من خواندم و هنوز که هنوزه به کرات از خواندن قسمتهایی از داستانش لذت میبرم٬ بامداد خمار اثر فتانه حاجسیدجوادی است.
مشخصات کتاب:
خلاصهی داستان: سودابه دختر جوان تحصیلکردهی ثروتمندی است که میخواهد با مردی که به قشر او نمیخورد ازدواج کند. مادر سودابه، وی را برای برحذر داشتن از این ازدواج به پند عمهی سودابه به نام محبوبه فرامیخواند و داستان "بامداد خمار"، داستان عبرتانگیز سیاهبختی محبوبه در زندگی با عشقاش رحیم است که از همان صفحات نخست داستان آغاز میگردد و تمام کتاب را دربرمیگیرد. داستان در اوایل سلطنت رضاشاه اتفاق میافتد، اما به جز یکیدو مورد، مثل کشف حجاب، هیچ به مسائل سیاسی و اجتماعی زمانه اشارهای نمیگردد. محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی عاشق یک شاگردنجار میشود. خواستگارانش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به ازدواج او رضایت میدهد، اما او را طرد میکند به طوری که نه او اجازه دارد به خانوادهاش سری بزند و نه در طول هفت سال زندگی محبوبه با رحیم، عضوی از خانواده به او سری میزند. پدر محبوبه برایش خانهای کوچک میخرد و دکانی نیز برای نجاری رحیم و او را به حال خود رها میکند تا دخترک پانزده ساله با عشق خود، در خانوادهای که نمیشناسد، تنها زندگی بگذراند و از خودسری خود درس عبرت گیرد. تنها دایهی دختر اجازه دارد که ماهی یکبار سری به محبوبه بزند و مقداری خرجی از سوی پدر به محبوبه برساند. خرجیای که همه خرج شراب و زنبارگی رحیم میگردد و رحیم فقیر بیفرهنگ نهتنها قدر این دختر بافرهنگ اشرافی را نمیداند، بلکه او را تحقیر میکند و حتی کتک میزند. مادر رحیم، اهریمنی است که زندگی زناشویی آنان را به جهنمی واقعی تبدیل میکند و از همان ابتدا در خانهی آنان ماندگار میشود و از آنجا که شغلش بنداندازی بوده است، زبان طعنه و زخمزبان و بیچاک و دهنش تعجبی برای محبوبه باقی نمیگذارد، چراکه مجبوبه این شغل را بشدت تحقیر میکند و خیلی راحت بیفرهنگیها، دوبههمزدنها، آتش سوزاندنهای مادرشوهر را ناشی از شغل پست و خاستگاه خانوادگیاش میبیند. رحیم قدر دختر بصیرالملک را در خانهاش نمیشناسد و او را تا پستترین درجه نزول میدهد. دختری که در زندگیاش دست به سیاهسفید نزده، حال باید ظرف بشوید و کار خانه کند. محبوبه پسری به دنیا میآورد، و نیز فرزند دومش را سقط میکند و برای همیشه عقیم میشود. اما پسر پنج سالهاش در حوض خانهی همسایه بر اثر سهلانگاری مادرشوهرش غرق میشود. رحیم نه تنها هیچ علاقهای به بانوی ثروتمند و بافرهنگش که خانوادهاش را بخاطر زندگی با او زیر پا گذاشته نشان نمیدهد، بلکه میخواهد خانه و مغازهای را که پدر محبوبه، به نام دخترش کرده، تصاحب کند. محبوبه پس از هفتسال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار میکند و دوباره به پدرش پناه میبرد. از عشق به جز نفرت چیزی برجای نمانده است. طلاق میگیرد و با پسرعمویش منصور که سالها پیش خواستگار او بود و حال همسر و فرزندانی دارد، ازدواج میکند و همسر دوم او میشود. پس از ازدواج آهستهآهسته عاشق منصور میشود. هرچه معالجه میکند، بارآور نمیشود و نتیجهی خودسریها و هوسهایش را حال در بیفرزندی و همسردوم بودن مردی میبیند که مرد رویاهایش است و میانگارد که خود کرده را تدبیری نیست و نتیجهی حرفناشنوی از والدین چیزی جز سیاهبختی نخواهد بود.
پیام داستان: حرفهای منصور هنگام خواستگاری از محبوبه، مغز و پیام داستان است. "سعادت از عشق کور مثل جن از بسمالله فرار میکند. [...] عشق مثل شراب است محبوبه. باید بگذاری سالها بماند تا آرام جا بیفتد و طعم خود ر اپیدا کند. تا سکرآور شود...(ص397)
عشقهایی که دختران جوان را سودایی میکند تا پند بزرگترها را، که خوبی و خوشبختی آنان را میخواهند، گوش ندهند، هوسی بیش نیست که زندگی آنان را از بهشت سعادت به جهنم تلخ بدبختی میکشاند. پس دختران باید از سرگذشت نکبتبار عشقهای شکستخورده عبرت گیرند و نظر والدینشان را دربارهی ازدواجشان بپذیرند. عشق پس از ازدواج خواهد آمد و چون شرابی کهنه، زندگی زناشویی را پیوند خواهد زد.
زبان داستان: داستان از زبان راوی سوم شخص بیان میشود که خیلی زود سخن را به عمهی سودابه، یعنی محبوبه، میسپارد و عمه به راوی اول شخصی تبدیل میشود که داستان زندگی خودش را برای سودابه تعریف میکند. داستانی که نه به روایتی گفتاری، بلکه به داستانی نوشتاری شباهت دارد، چراکه ریزهکاریها و بسیاری از تصویرها تنها در شیوهی نوشتاری میگنجند و این شیوهی حکایت نیز نشان از ساختار تصنعی و سطحی رمان همچون محتوای آن دارد.
نثر داستان روان و شیواست. نویسنده خوب میداند که کجا حسها را به تصویر بکشد و کجا از تصویرها فاکتور بگیرد و به روایتی قصهگون و مطلقگرا خواننده را به دنبال خود بکشاند. حتی یکبار نیز حسهای رحیمنجار خشن به تصویر کشیده نمیشود، اما منصور اشرافی چه راحت حسهایش را برای محبوبه بازگو میکند و چه راحت چندهمسرگزینیهایش را توجیه میکند تا خواننده کُنش وی را درک کند. اما رحیم و مادرشوهر اهریمنیاش جز خشونت و تحقیر و بدرفتاری و طعنه و زخمزبان به عروس اشرافی و نازپروردهشان هیچ حسی به خواننده نمیدهند، آن هم همه از منظر عروس خانواده، محبوبه. خواننده از این شخصیتهای شرور، بیرحم، نمکنشناس، خسیس و پستفطرت متنفر است و دلدل میکند تا محبوبه اینقدر کوتاه نیاید و به خانهی پدری خود پناه برد. پس از پناهنده شدن محبوبه به پدرش، محبوبه بیآنکه نامی از خوانندهاش بیاورد، به او حق میدهد که خیلی تحمل کرده و باید زودتر از اینها خودش را از آن جهنم رها میکرد و خواننده را از خود راضی میکند.
تنها تفاوتی که بین زبان شخصیتهای داستان به نظر میآید، تفاوت زبان شخصیتهای اشرافی با شخصیتهای طبقهی پایین جامعه است. هر شخصیتی برای خود زبان مشخص و فردی خود را ندارد، بلکه این طبقات هستند که زبان مشخص خود را دارند، همانطور که درگیری اصلی داستان، تقابل ثروت و فقر زیر یک سقف است.
حتی محبوبهی اشرافی که چند سالی را زیر سقف فقر زندگی میکند، برای مدتی زبان دوگانهای مییابد که از دشنامها و طعنهها میتوان زبان "بیفرهنگ"ش را در ادغام زبان "فاخر"ش تشخیص داد.
پایان داستان: داستان با سردرگمی سودابه به پایان میرسد. سودابهی عاشق با گوش دادن داستان "عبرتانگیز" عمهاش دودل میشود که مبادا قصهی محبوبه در او تکرار شود. تصمیمی که دیگر برای سودابه ساده نیست. "شراب شبانه را میطلبید و از خماری بامداد بیمناک بود. شاید این طبیعت بود که میرفت تا دوباره پیروز شود. آیا تاریخ بار دیگر تکرار میشد؟" (صفحهی آخر رمان، تأکیدها از من است)
صدای نویسنده در پایان داستان در گوش خواننده میپیچد. صدایی که نهتنها فریاد میزند که تصمیم سودابه یعنی "تکرار تاریخ"، یعنی تکرار جهنم محبوبه، بلکه به آن یقین دارد. فریاد سنتی که هزاران سال بر پشتی خود تکیه زده و عاشقان را از چشیدن شراب شبانه میترساند. نهعاشقان، که زنان عاشق را. زنانی که همواره باید هشیار باشند، در همه حال و همهی فصلهای زندگی. از کودکی تا پیری. چراکه نه عشق برازندهی زن است و نه شراب. اما مرد را از خماری بامداد باکی نیست!
مطالب برگرفته از سایت ادبی نوشین شاهرخی http://www.noufe.com
من خواندن این رمان را به تمام رمانخوانها توصیه میکنم
|